زمزمه های یک شب سی ساله
یه روزی
اگه آسمون گرفته
اگه خورشید پشت ابراس
اگه گریه سهم امروز
اگه تردید رنگ فرداس
اگه عشق تو دلا مرده
اگه برقی تو چشا نیس
اگه تو سکوتِ کش دار
کسی تو فکر صدا نیس
اگه یک نفس رهایی
جرم هر روز ستارس
اگه بوسیدن گلها
ترس و تهدید دوبارس
یه روزی که خیلی دور نیست
میشه نوبت پریدن
صف به صف قناری میشیم
برای ستاره چیدن
یه روزی دوباره خورشید
رد میشه از بغض ابرا
دوباره بوسه و لبخند
میشه سرگرمیِ دنیا
شعله ی بی وقفه ی عشق
میزنه رو تن ظلمت
تو همین روزای تو راه
میشکنه شیشه ی وحشت
یه روزی که خیلی دور نیست
میرسه فصل شکفتن
بی هراس از شب و تکرار
از حضور خنده گفتن
میشه فردای من و تو
لب به لب شعر رسیدن
رو تن دیوار کهنه
نقش آزادی کشیدن
- می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
- آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
فاصله خط عابر پیاده ندارد ، دست مرا بگیر و از آن رد کن ،
قرار دیدار ما هر نیمه شب ، خیالت که نمی گذارد بخوابم . . . !
آتش گرفتن ای غم و افروختم بس است
یک دم رها نمی کنی ام سوختم بس است
سنگین شدم ز درد و چو سنگی به در خویش
خون را چو لعل در جگر اندوختم بس است
. . .
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم
در حالی که ناچیزند ، همه چیزند
. . .
عاشقانه
تا تو عاشقانه بودی شب من سحر نمی خواست
به ستاره دل نمی بست از تو بیشتر نمی خواست
تا تو عاشقانه بودی شاعرانه بود بودن
قهر بود غصه با تو دور بود گریه از من
تا تو عاشقانه بودی واژه باغی از ترانه
قصه قصه یه رنگی شعر شعر عاشقانه
من به دنبال تو بودم تو به فکر هم زبونی
من تمومه بی قراری تو تمومه مهربونی
تو به اشک اجازه دادی توی چشم من بشینه
تا غرورمو شکستم گفتی عاشقی همینه
گفتی اما دل ندادی گفتی اما دل نبستی
گفتی عاشقت نبودم ساده بودی که شکستی
ساده بودم مثه آینه تا تو عاشقانه بودی
فقط از تو می نوشتم تا تو شاعرانه بودی
تا تو عاشقانه بودی
مجوز
گرچه مجوز تا تب عاشق شدن دارد
اینقدر پاپیچش نشو این مرد زن دارد
او زندگی را باخته یا مردگی کردست
حتی لباس حجله اش بوی کفن دارد
با زخم های کاری اش کاری نباید داشت
او با خودش هر شب نبرد تن به تن دارد
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
شاید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار
دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد
باران گرفته عکس چشمان سیاهش را
و این بلاها بر سر او آمدن دارد
از بسکه باران باز باران باز باران باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست
در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد
بانو
بانو! گل سری قشنگ تو از باد می خری؟
- ساعت حدود پنج تو از خواب می پری
شاید بهار نیست، ولیکن شکفته است
یک بوته یاس خشک به دامان روسری
خطی کشیده میشود این خط کسری است
خطی که داد میزند، بانو تو سرتری
امشب شب تولدته ، خوب یادمه
بانو گل سری قشنگ . . . من از خواب می پرم!
گاهی هوای گاهی هوای من به سرت می زند ولی
پس می رود بدون درنگ و معطلی
گاهی برای با تو نشستن ذخیره است
جایی کنار جای خودت روی صندلی
دفعه دست رد زده ای خواهش مرا
این دفعه پاسخی بده از جنس یک بلی
یک خانه ی بدون جواب و پر از جواب
انگار این تویی که معمای جدولی
دارد هوای من به سرت می زند ولی
نه ، . . .
گیس هـای غـزل را نمی کشد دیـگر
کجاست خواهر تنـهایی غـزل ، مـادر !
کجاست آن که مرا مثل آب می پاشید
به روی بـاور گل هـای تـشنـه ی دفتـر
چقدر سبـزتر از باغبان سخن می گفت
و ریشه های مـرا می نوشت نیــلوفــر
چقـدر سال گذشت از حوالـی بـاران
نشست کوچه ولی در سکوت و خاکستر
ـ و سایه های کسل زیر بام های سیــاه
و عصر های پـر از انـتظار ، تنـها تر ، ـ
چقدر …
کـاش ولـی خـواب هـای رنـگی هـم
شبیه حادثه هایـی سپیـد می شـد سر
چه شدکه هرچه خدا می سرود در پائیز
به سیب های ریـا می رسیـد در آخـر
×××
کسی نمانده ، غزل ، بی پناه ، بی تردید
به دست روشن خورشید می خورد خنجر
مرا ببخش
مرا ببخش که عشق تو مرا به کوچه ها زده
مرا ببخش که این علاقه سر به نا کجا زده
اگر که ماه هر شب سیاهمی مرا ببخش
اگر که هر شبم سیاه به عشق ماه مرا ببخش
به فرصت خیال تو دل از هر آنچه میکشم
از عشق تو به جان ما زده هر آنچه میکشم
که بی اجازه مرهم تو روی زخم دل زدم
مرا ببخش اگر به اسم کوچکت صدا زدم
ببخش اگر بهانه تمام نا تماممی
به محض بوی تو دلم به کوچه شما زده
اگر اقامت تو در ضمیر سینه دائم است
اگر که بی اراده می سرایمت مرا ببخش
تو بگذر از جسارت مرکب نیاز من
شبانه ها که در تن ترانه دست و پا زده
در این دقیقه های آخرین غزل که زنده ام
اگر فقط برای توست که میروم مرا ببخش
با من مدارا
با من مدارا می کنند این کوچه ها امشب
بغض مرا وا می کنند این کوچه ها امشب
درد مرا باید ببینی تا کجای شهر
با مویه نجوا می کنند این کوچه ها امشب
پشت تمام شیشه ها چشمی به من خیره
در من تماشا می کنند این کوچه ها امشب
بیش از تمام گریه تان خندیده ام مردم !
بیهوده حاشا می کنند این کوچه ها امشب
از من نپرسیده تمام قصه را خواندند
دیدم که غوغا می کنند این کوچه ها امشب
می ترسم از روزی که طوفانی شود چون من
حالی که پیدا می کنند این کوچه ها امشب
قالب : پیچک |