زمزمه های یک شب سی ساله

باز آمدم شکسته و خالی، مرا بخوان
ای آخرین صدای خیالی مرا بخوان
اینک من و به چشمه ظلمت رسیدگان
باز ای شهود صبح جلالی مرا بخوان
تا باغ آسمان، پری بیکرانه‌ها
زین تنگنای بی پر و بالی مرا بخوان
حیران میان سایه و صورت نشسته‌ام
از آن‌سوی جهان مثالی مرا بخوان
من نیز می‌روم ولی ای فرصت مدام
برگرد و در نگاه اهالی مرا بخوان
بازآفرین خاطره‌های فناشده
در نقش کوزه‌های سفالی مرا بخوان
در سایه حضور درختان مرا بجوی
از عمق باغهای خیالی مرا بخوان
با ضربه های ممتد خود روی بامها
باران عاشق متوالی! مرا بخوان


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:14 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

رها کن که در چنگ طوفان بمیرم
به این حال و روز پریشان بمیرم
نه می‌خواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم
گلِ چیده‌ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بمیرم
اگر ایستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بمیرم
نه ... بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان بسوزم، بمیران بمیرم
شب سوز پاییز، سرمای آذر
ولم کرده‌ای زیر باران بمیرم
تو وقتی نباشی چه بهتر که یک‌روز
بیفتم کنار خیابان ...



نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:13 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ماهی، سکوت، سبزه، خدا، سیب، سرکه، سیر
هر جا نشسته باشی ... دست مرا بگیر
ساعت ده و چقدر نباشی کنار من
ساعت ده و چقدر غزلهای ناگزیر
جایی تمام می‌شود این دستهای دور
جایی تمام می‌شود این لحظه‌های دیر
این لحظه‌های « هر چه که بی تو هزار سال»
این اشکهای تازه‌تر این بغضهای پیر

***
یک روز یک پرندة با یادتان رها
یک روز یک کبوتر در دامتان اسیر
پر می‌کشد به سوی تو با بالهای بال
پر می‌کشد به سوی تو تا سالهای سال


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:13 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

سال هزار و سیصد و هشتاد و چشمهات
آرامش همیشگی‌ام را به باد داد
آرامش همیشگی‌ام را ترانه شد
تا روزهای «با تو چه زیباست» یاد باد
تا یاد باد... یاد ... ترانه ترانه: تو
تو: این غزل غزل غزل عاشقانه: تو
تو این نگاههای پر از واژه‌های من
تو این سرودهای پر از های‌های من
ها های‌های من پر ها های‌های من
دور تو هفت دور بگردد صدای من
تا با صدات زمزمه‌هایم یکی شود
تا با صدات زمزمه‌ها ... ها ! شمای من!
سال هزار و سیصد و هشتاد و می‌شود
«
این اولین ترانه غزل مثنوی شود» (؟)


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:13 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

غزل خوب
عزیز حرف بزن! حرفهای تو خوب است
برای این دل خسته هوای تو خوب است
چه چیز بهتر از اینکه خود خودت هستی
چه چیز بهتر از اینکه خدای تو خوب است؟
بگو چگونه بگویم چه قدر آینه‌ای
بگو چه چیز بریزم به پای تو خوب است؟!
چه قدر ساعت خوبی است پنج بعد از ظهر
چه قدر خسته‌ای اما صدای تو خوب است
برای خستگی‌ات دستهای من با توست
برای خستگی‌ام شانه‌های تو خوب است
بیا قدم بزن آهسته پا به پای دلم
که هر کجا بروم پابه‌پای تو خوب است
چه قدر جز تو غریب است هر که می‌بینم
چه قدر خنده دیرآشنای تو خوب است


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:12 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان‌ِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند
در مکتبی که عز‌ّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می‌رسد
هر مرد پا‌شکسته که تیمور لنگ نیست
***

 


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:11 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

کجاست جای تو در جملة زمان؟ که هنوز ...
که پیش از این؟ که هم‌اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
*
چقدر دلخورم از این جهان‌ِ بی‌موعود
از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت
پر از «همیشه همین ‌طور»، از «همان که هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می‌افتی
ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز ...
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که می‌دهد از ابرها نشان که هنوز ...
شکسته ساعت و تقویم پاره‌پاره شده
به جست‌و‌جوی کسی آن سوی زمان، که هنوز
*
سؤال می‌کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می‌کنی این بار هم دهان، که: هنوز

 


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:11 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

برگرد ـ‌ ای رمیده! ـ بیا گفت و گو کنیم
با خود نگاه آینه را روبه‌رو کنیم
ما غیر خوبی تو نگفتیم، صبر کن
آبی نریخته‌ست که ما در سبو کنیم
ما بندگان و حکم تو جاری، اشاره کن
تا دهر را برای شما زیر و رو کنیم
گر گل کند جنون صراحت بعید نیست
افشای مشت بستة راز مگو کنیم
حرفی نبوده است، نمانده‌ست چاره‌ای
جز آنکه بین قافیه‌ها جست‌وجو کنیم
ما دلقکان هرزه در‌اییم، شک مکن
آیینه‌ای بیار و بیا روبه‌رو کنیم
***


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:10 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

من از آن سوی حسرتهای باران‌خورده می‌آیم
اشارتهای پاییزانه‌ای دارد سراپایم
چرا تنهایی‌ام را با کسی قسمت کنم امشب؟
که در هر خلوتی آیینه شد محو تماشایم
کسی دیگر برای عشق آوازی نمی‌خواند
پر از تنهایی محض است شبهای غزلهایم
به جز باران، به جز دریا کسی دیگر نمی‌داند
چه رازی خفته در پشت کویریهای آوایم
غزل کم‌کم به پایان می‌رسد؛ اما برای من

 «شراب خانگی» می‌ماند و یاد «اوستایم»


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:9 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

خشت اوّل، حدیث با هم بودن


خشت آخر، دو دوست با هم دشمن


تصویر تو خشت خام باران‌زده‌ای‌ست


در سینة دیوار ترک خوردة من
2
هرلحظه، دم از نفاق باهم بزنند


یا حرفی از این سیاق باهم بزنند


یک بار نشد عقربه‌های ساعت


یک دور به اتّفاق با هم بزنند!


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 2:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   16   17   18   19      >
قالب : پیچک