زمزمه های یک شب سی ساله
گفتم ای یار بهار آمد و شـــــور انگیزم مهدی حسن زاده اصفهانی: محمد علی حریری:/ جهرم پاییز داغ کمی نیست آنجا که تنهائیت را جز بی کسی همدمی نیست جز اشک هایی که شورند بر زخم تو مرحمی نیست آنجا که کز کرده در تو ای کاش،ای کاش،ای کاش از آرزوهای گنگت جز حسرت مبهمی نیست آنجا که از بس نبارید باران برای بلوغت در رویش ریشه هایت یک قطره،حتی نمی نیست برگی که رنگش پریده ست،تاکی که تا ته تکیده ست باغی که پاییز دیده ست،پاییز داغ کمی نیست باور نکردید از من،از شمعدانی بپرسید دیگر برای وضوی پروانه ها شبنمی نیست تا واژه ها واژگون است شاعر شدن بی شگون است آنجا که قدر قلم را اندازه درهمی نیست مدّ چشمت بی شتابم می کند یک نفر قصد دارد خودش را،وقف یک بید مجنون بسازد یک شمع با ردیف تو، تنها برای تو تنها برای پاکی بی ادعای تو حالا درست مصرع سوم تویی ومن با یک سبد ترانه پر از خنده های تو آن سو کنار پنجره گل می دهد هنوز گلدان شمعدانی من در هوای تو وقتی عبور می کنی از آسمان شب گویی ستاره می چکد از رد پای تو باید حروف شاعری ام را رفو کنم شاید شبیه شعر شوم با صدای تو باید که هفت بار طوافت کنم و باز ایمان بیاورم به خودم و خدای تو دوباره به این خیمه تک می زنی احسان جوانمرد: کوچههای روستایم راضیه جمشیدی: حرفی بزن بشکوه زن، ای داغ مانا
بی تو اما چه بهاری؟ که پر از پایــــیزم
زیر سقفی که تو را ـ آه ـ تو را کم دارد
از غم دایـــــره عجـــــز و عـــــزا لبریزم
در پس جام نهان می شوم و می یـابد
می درد غم جگرم را،به کجا بگــــریزم؟
آه، شن های روان کـــوه فروریخته اند
یاری ام کن که غریــبانه فرو می ریزم...
ο
آن که مانند شب زلـــزله ویــــرانم کرد
کـــاش بازآیــد و با یاری او بــرخیـــــزم .
بدرود عاشقانه ترین لحضه ها،دورد
یادش به خیر با تو حضورم چه سبز بود
اما سکوت محض زمین در حجوم سرب
همدست سنگ و آهن و سیمان، تو را ربود
بعد از تو بر سیاهی شب تکیه می کند
مردی که از لطافت خورشید می سرود
حتی طلوع در افق چشم های او
همچون غروب بی رمق و سرد می نمود
اینک درون معبد اوهام خویشتن
تا صبح پیش پای خودش می کند سجود
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
فصلی به رنگ قلب زمین تیره و کبود
موج این دریا حبابم می کند
جذبه ی چشمان مخمور شما
حالتی دارد که آبم می کند
باز لبخند تو می گوید بیا
باز می آیم، جوابم می کند
قحط بارانم، کویری تشنه ام
این عطش روزی سرابم می کند
آی آدم! من که آهن نیستم
نی مزن، نایت کبابم می کند
ناله کم کن، ناله کم کن ای غریب
حال محزون تو خوابم می کند
سخت سختم کوه فولادم اگر
آتش عشقت مذابم می کند
مانده ام سر گشته در یک انتظار
تا غمت کی انتخابم می کند
دزدکانه تمام دلش را،سقف یک بید مجنون بسازد
مى زند بر سرش بى خیالى،تا کمى هم کنارم بمانى
با سکوتى که دارى همیشه،چشم هاى خودت را بخوانى
او که درگیر این درد یاغى ،توى عمرش نبوده نفهمید
ساده تر از خودش هیچ روزى،هیچ جایی ندیده نفهمید
او نفهمید و لعنت به خود کرد،کاش خود را کمى جار مى زد
طفلکى هى نفهمیدنش را، قورت مى داد و هى تار مى زد
انتظارى که همسایه اش بود،پیله مى کرد تا روز مى شد
کاش پروانه اش مى شدی با،روزهایى که نوروز مى شد
روزهایی که نوروز مى شد،تا کمى زندگى را بخندد
تا بخندد که آخر توانست پاىخود را به پایت ببندد
حمد و توحید مى خواند و مى گفت:«سال هشتاد باید بیاید»
وزن هر رکعتى از نمازش،صرف مى شد، بیاید،بیاید،
او نمىخواست روزی بیایى وقت اصلن نماند برایش
او که بهتر تو را مىشناسد،دوست دارد تو باشى خدایش
فرض را او بر این مى گذارد،سال هشتاد سال تو باشد
یک کمى عمر مانده برایش،همه اش مال و مال تو باشد
##
یک نفر نذر دارد خودش را وقف یک بید مجنون بسازد
او خودش دوست دارد دلش را سقف یک بید مجنون بسازد
به زخم دل من نمک می زنی
کبوتر شدم سنگ انداختی
بلور دلم را ترک می زنی
سپید است چشمانم از انتظار
و تو در نگاهم کپک می زنی
چو گرگان به جان من افتاده اند
تو چوپان بد نی لبک می زنی ؟!
***
برو !! ... با خودم درد دل می کنم
هم تبار...
مثل پاییزم... بهارم دیرشد
زود بازآ ، همتبارم ...دیرشد
برگهای زرد و سرخم ریخته
باغ سرسبز بهارم دیر شد
روز و شبها یک به یک تاریک وسرد
روز و شبها ... روزگارم دیر شد
وان سحر گاهی که از روی نیاز
سر به دامانت سپارم دیر شد
مثل ابری گریه آلود و سیاه
تا بیایم... تا ببارم... دیر شد
گفتی از شوق تو سهم من چه بود
گفتمت سر می سپارم ... دیر شد
دیر شد اما تو از جنس منی!
عاقبت ای همقطارم دیر شد
جرم بی تو زنده بودن ، مال من
بی تو حتی سنگسارم دیر شد
گر چه من بد بوده ام ...تو...لااقل
زود بازآ ، همتبارم ...دیرشد
بهگوش شب بخوان امشب تمام ماجرایم را
بخوان تا بشنود مرغ شبانگاهی صدایم را
من از یک راه بیبرگشت، از یک شهر میآیم
که گم کردم درون کوچههایش ردّپایم را
مرا بیرون ببر از از این خیابانهای طولانی
که دلتنگم کنار چشمههای روستایم را
بیا تا زود بگریزیم کز این شهر دلگیرم
فقط آهستهتر تا من بپوشم گیوههایم را
برایم نی بزن چوپان که شب سنگین و یلداییست
بزن تا لحظهای پیدا کنم دردآشنایم را
مپرس از من چرا بر روستایت بازمیگردی
بیا در راه میگویم برایت ماجرایم را
شرحی بده ماه کبود صورتت را
بانوی آب و روشنی سرخ همیشه
در باور مرد غریبستان طه
باز از میان چار گل تشییع می شد
خورشیدی از خون و خزان بر دوش مولا
ای دست تو مشکل گشا در هم تنیده
در انتظار مردی از جمعه شب ما
بانو! مرا یک جرعه از نامت بنوشان
جاری کن این جوی عطش را، روح دریا
قالب : پیچک |