زمزمه های یک شب سی ساله
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد این چند شنبه هم که بیاید تو نیستی بانوی شعرهای زبانزد ! تو نیستی انگار بین این همه « آمد » تو نیستی چشم انتظار من که مجسد تو نیستی ...با چشمهای تنگ مردد تو نیستی از دستهام هر چه بروید تو نیستی بانوی شعرهایم - شاید تو نیستی ! حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم تو تنها اتفاقی تازه بودی می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد نیستی که با دو دستت وا کنی دریچه ها را تا دوباره با صدایت تازه تر کنی هوا را نیستی و می نویسم دفتر بهانه را از ابتدا به اتنها را انتها به ابتدا را باز ساده می نویسم از تو جاده می نویسم چند نقطه می گذارم بی تو جای رد پا را انتهای جاده ...دریا «سفرت بخیر بادا » می روی مسافر اما « تو و دوستی خدا را » حال که زلال ، سر خوش می روی شمال ، سرخوش! «به بنفشه ها به باران برسان سلام ما را » شیرین ِ تلخ ، یا نه ، کمی تلخ ِ بی نمک خش خش ، صدای باد و یک شهر برگ زرد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد
از آمدن نیامده ای تا خدا شدن
من بی خیال تو که سرآمد که نیستم
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
حالا که بذل می کنم از دوست داشتن
این چند شنبه هم که رسید آنچنان که بود
انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا
دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست
تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم
بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم
که در پای دلم افتاده بودی
مد غربی پرستیژی کلاسیک
جلوی راه من ایستاده بودی
وکافی شاپ و هر شب ساعت 9
سر میز ششم اماده بودی
وبعد از ان قرار یک ملاقات
برای پچ پچستان داده بودی
وفردا دست مردی توی د ستت
مسافر در غروب جاده بودی
پری قصه های خوب این مرد
به مرد دیگری دل داده بودی
بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شبها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد
می خواستم که وقت هماغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد
می خواستم دریچه ی پژواک خنده اش
یا آینه مقابل آهش شوم، نشد
گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستم که حادثه باشم برای او
شیرین و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
می خواستم به شیوه ی ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود همیشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
کسی نیامد و من را به سوی تو نکشید
کلاغ قصه من و ما به خانهات نرسید
کسی نیامد و از شهر تو غزل نسرود
و یا سرود و نگهبان شهر ما نشنید
دوبار مست خیالات عاشقی شدهام
عجب خیال قشنگی ولی گذشت و پرید
شبی تو کاش کنارم میان هلهلهها
عروس میشوم و کل.. دی.. دی.. دی.. دی.. دید... دید...
و سفره و کیک و نبات و عسل و قرآن
عروس هم بله را گفت و هیچکس....... نشنید
مردم کمک کنید اگر می شود ، کمک
من دارد از تمام خودم خسته می شود
گمُ می شوم درون خودم یا بدون شک
پایم به راه ِ چشم ِ کسی بسته می شود
چشمم به پای چوبی ِ این قصه، آدمک
حوّا ، قرار ، کافه ی سیب سه شنبه شب
من با شما شبیه دو گنجشک بی کلک
دو مرغ عشق ، قمری ِ عاشق ، دو مرغ ناز
یک باغ وحش کهنه ی عشقی ، پر از کپک
دنیای غرق می شوم انگار توی آن
امروز های گمشده در فوج قاصدک
هی داد می زنم غزلم را شبیه شعر
وقتی بریده می شوم از تو ، خودم فلک
دارد مرا به برزخ تو هدیه می دهد
جایی شبیه دوزخ من بدتر از درک
جایی به تنگی ِ همه ی چشم های زخم
جایی به ناشناسی ابعاد ِ مردمک
من دارد از تمام فضا خسته می شود
مردم کمک کنید اگر می شود ، کمک
حجمی ز دود و نور و رقص غبار و گرد ...
ده فال حافظ و پرنده و یک قفس ...
یک صورت چروک و یک قلب پر ز درد،
در قار قار زشت کلاغان نمی شنید،
گویی کسی صدای قدمهای پیرمرد؛
از آن زمان که قامت او چون کمان خمید،
بیچاره مانده بود پریشان و دوره گرد...
در آخرین قمار پریشان زندگی ...
گویا گرفته بود حریفش دو تاس نرد،
لرزید از برودت سرمای بی کسی ،
سرما کتاب درد دلش را تمام کرد...
بر برگ برگ دفتر پاییز زندگی ...
آنجا کنار قامت بی جان پیرمرد؛
دستی نوشته بود برایش به یادگار:
"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "
خمار از جرعه های درد کردم باور خود را
اگر میخانه ام می خواست ، می بردم سر خود را
دل آهنگ پریدن داشت با یاران ، نمی دانم
قفس بگرفت ، یا من باختم بال و پر خود را
من آنشب از عروج نخلهای تشنه جا ماندم
که بر دوش عطش می برد ، هر کس پیکر خود را
قلم را گفته ام امشب سلاح و یاورم باشد
مبادا باز هم خالی گذارم سنگر خود را
چنان از واژه های سرخ لبریزم که می ترسم
به فریادی بسوزم شعرهای دیگر خود را
تمام آشیانم را چو ققنوسی بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاکستر خود را
قالب : پیچک |