زمزمه های یک شب سی ساله
یک آینه هم تشنهء خندیدن من نیست بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان کرد من غنچــــــه ترین حادثهء کوچهء دردم ــ هی موجیِِ امواج گل واشدهء عشق بگذار که زنجیر کند شب نفســــــم را آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز!
حرمت شکست، آینه بندی حرام شد فرصت برای عشق نوشتن تمام شد در کوچه های یخزده اشکی عبور کرد بغضی نشست، سایه ی غم مستدام شد میگفت: (خسته ای! بنشین تا که بگذرد... اینقدر زل نزن به من و ما... که بگذرد) اما پلنگ زخمی چشمم حریص بود فرصت نداشت ماه از آنجا که بگذرد این بار تا فراز شکستن رساندمش بر گور خالی ضربانها نشاندمش یک فاتحه برای دل خویش خواندم و در لابلای خالی دفتر کشاندمش پُر شد تمام دفتر از آهنگ خشک باغ از رد پای خسته ی یک قطره اشک داغ حالا غروب میکنم و گوش میدهم... می آورد نسیم صدای پَر کلاغ خُردم! ولی صدای شکستن نمی دهم پیوند را اجازه ی بستن نمی دهم به این دلی که تو را دیگر سیر دیده است حتی مجال با تو نشستن نمی دهم
نگاه خسته ی شهرم که با من آفتابی نیست برای پلک های بسته ام افسون خوابی نیست به هر سو می روم افتان و خیزان در به در در شهر اگرچه مصلحت این نیست کار ناصوابی نیست
وقتی که کسی منتظر دیدن من نیست
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست
در یکنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست
افسوس کسی در هوس چیدن من نیست
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست ...
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست
چیزی به زمستان و به خشکیدن من نیست
تلنگر خورده ی انگشت نازای بهارانم
که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست
به هر سو می دوانم سر به امید نگاه او
چه امید تباهی چشم ها را هم جوابی نیست
میان کوچه ها گم می شوم دنبال چشمانش
پناهی تا بجویم در کنارش گرچه تابی نیست
غریبی خسته تیپا خورده مفلوک و گرفتارم
که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست
رفیقان دشمنان جانی ام گشتند و خونم را
رفاقت ها برایم جز کویری یا سرابی نیست
خیال کوچه باغ کودکی در خاطرم آویخت
و این سودای خامم را بنایی جز خرابی نیست
اسیر دست تقدیری مه آلودست دستانم
من آن کوه عزادارم که بر بامم عقابی نیست
قالب : پیچک |