زمزمه های یک شب سی ساله
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام همین خوش است همین حال خواب و بیداری خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می شبیه بار امانت که بار سنگینی است
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت
7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |