زمزمه های یک شب سی ساله
تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی! نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی: «مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»
نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت
7:35 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |