زمزمه های یک شب سی ساله
چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام نه آشنایی ام امروزی است با تو همین که می شناسمت از خوابهای کودکی ام عروسوار خیال منی که آمده ای دوباره باز به مهمانی عروسکی ام همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن شناور است همه تار و پود جلبکی ام به خون خود شوم آبروی عشق آری اگر مدد برساند سرشت بابکی ام کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت
7:32 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |