زمزمه های یک شب سی ساله


و ردّ پای دلم را دوبـاره بــاران بــرد

 
دوباره گم ‎شده‎ام در هوای یک برخورد

دوباره لحظهء سرد غروب یک شاعر


و انتهای غزلهـــای ِخوبِ یک شاعر

سوای لرزش دستم، دلم و چشمانم


نشسته لـرزه به جان نهال ایمـانم

نشسته لرزه به جان خطوط این جاده


که خطّ رفتنِ او در مســــیر افتاده…

*
همان کبوتر شکاک پر، که دل دل کرد


مرا میان زمـیـــن و کلاغها ول کرد

همان که پنجره اش را به رویمان می بست


کمر به ریختنِ آبرویمان می بست.

همان که روسری اش را اگر تکان می داد


مرا به دست غزلهای ناگهان می داد

همان که – هی – به نگاهم کمی حواسش بود


اگر چه هوش و حواسش پیِ لباسش بود

همان که بیخود و بی جا بهانه می آورد


خراب چشم خودش را به جا نمی آورد.

…همان غریبه که چپ چپ نگاهمان می کرد


و با طلــــسم نگاهش سیا همـان می کرد

و یا مرا سر یک وعده آنقدر می کاشت


که شکـل تابلـوّ ایستــگاهمان می کرد


به هر خطای خود اقرار می کنم اما


بداستفـــاده ای از اشتباهمان می کرد

بـــــزرگ راه خوشیهای تا ابد بودیم ،


اسیر کوچهء بن بست آهمان می کرد...

اگر چه در سرمان آفتاب و گرمی بود


خیال یخ زدگی در کلاهمان می کرد

خلاصه عمر درازی مرا به بازی داد


همان غریبه که چپ چپ نگاهمان می کرد…

*
به این بهانه که تنگ است حجم آبادی


به این بهانه که سیرم از این دل عادی،

مهار برهء دل را به گرگهـــــا دادم


و از نگاه خودم تا همیشـــــه افتادم

و اشتباه من این بود زود دل بستم


به آن غریبه که عاشق نبود دل بستم…

کسی غروب مرا حس نکرد،حتی کوه


و درّه های پر از برف و از تگرگ انبوه

کسی غروب مرا حس نکرد دریا نیز


کسی غروب مرا حس نکرد
                                   جز پاییز



نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک