زمزمه های یک شب سی ساله
یک آینه هم تشنهء خندیدن من نیست بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان کرد من غنچــــــه ترین حادثهء کوچهء دردم ــ هی موجیِِ امواج گل واشدهء عشق بگذار که زنجیر کند شب نفســــــم را آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز!
وقتی که کسی منتظر دیدن من نیست
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست
در یکنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست
افسوس کسی در هوس چیدن من نیست
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست ...
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست
چیزی به زمستان و به خشکیدن من نیست
نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت
5:17 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |