زمزمه های یک شب سی ساله
حرمت شکست، آینه بندی حرام شد فرصت برای عشق نوشتن تمام شد در کوچه های یخزده اشکی عبور کرد بغضی نشست، سایه ی غم مستدام شد میگفت: (خسته ای! بنشین تا که بگذرد... اینقدر زل نزن به من و ما... که بگذرد) اما پلنگ زخمی چشمم حریص بود فرصت نداشت ماه از آنجا که بگذرد این بار تا فراز شکستن رساندمش بر گور خالی ضربانها نشاندمش یک فاتحه برای دل خویش خواندم و در لابلای خالی دفتر کشاندمش پُر شد تمام دفتر از آهنگ خشک باغ از رد پای خسته ی یک قطره اشک داغ حالا غروب میکنم و گوش میدهم... می آورد نسیم صدای پَر کلاغ خُردم! ولی صدای شکستن نمی دهم پیوند را اجازه ی بستن نمی دهم به این دلی که تو را دیگر سیر دیده است حتی مجال با تو نشستن نمی دهم
قالب : پیچک |