زمزمه های یک شب سی ساله

نگاه خسته ی شهرم که با من آفتابی نیست 

 

برای پلک های بسته ام افسون خوابی نیست


تلنگر خورده ی انگشت نازای بهارانم


که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست


به هر سو می دوانم سر به امید نگاه او


چه امید تباهی چشم ها را هم جوابی نیست


میان کوچه ها گم می شوم دنبال چشمانش


پناهی تا بجویم در کنارش گرچه تابی نیست

 

به هر سو می روم افتان و خیزان در به در در شهر

 

اگرچه مصلحت این نیست کار ناصوابی نیست


غریبی خسته تیپا خورده مفلوک و گرفتارم


که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست


رفیقان دشمنان جانی ام گشتند و خونم را


رفاقت ها برایم جز کویری یا سرابی نیست


خیال کوچه باغ کودکی در خاطرم آویخت


و این سودای خامم را بنایی جز خرا
بی نیست


اسیر دست تقدیری مه آلودست دستانم


من آن کوه عزادارم که بر بامم عقابی نیست


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:15 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک