زمزمه های یک شب سی ساله
یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست کوچهای که تاریک است جای شعر گفتن نیست هر دو پوچ میمانیم ، هر دو پوچ میمیریم من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم آدم آهنی هستیم ،جنسمان از آهن نیست مرد مثل دخترها ، گریه میکند آرام زن اگرچه بغض آلود فرض میکند " زن " نیست بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات اتّفاق میافتد ، شاعری که اصلا نیست باز شعر میگویم ، گرچه خوب میدانم شعر فلسفه بازیست جای گریه کردن نیست
نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت
6:51 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |