زمزمه های یک شب سی ساله
من زنده بودم اما انگار مرده بودم کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها ... تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد ... وقتی غروب می شد ...
نوشته شده در جمعه 92/7/5ساعت
2:59 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |