زمزمه های یک شب سی ساله

و با یک دسته گل, با خنده و یک جعبه شیرینی
ومن در ازدحام لرزش فنجان در سینی

تو در تفسیر آن دیدار اول غرق ومن هر بار
میان واژه هایت غرق در آشوب وبدبینی

منم آن دختر کمروی بابایی که دنیایش
غزل هست وترانه, مثنوی, یا شعر آیینی

نمی دانم غریبه! فکرهایت را بکن چون من
جهانم فرق دارد با عروسانی که می بینی

شبی شاید هجوم واژه ها در من شود بغضی
که باید مرد باشی چون پرستاری به بالینی

مهیا کن خودت را با چنین دیوانه سر کردن
تصور کن خوشی وتلخی وبالا وپایینی

برو برگرد هم کیش خودت را....مرد می خندد
به دنیایی پر از شعر وشراب وشور وشیرینی

منم دیوانه ام..عاروس زیبای خودم هستی
مسیحی یا که زرتشتی, مسلمان یا که بی دینی


نوشته شده در جمعه 92/7/5ساعت 2:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک