زمزمه های یک شب سی ساله


از روی دست خط قشنگش که مانده بود
دیشب به احتمال قــوی شعر خوانده بود

 
اسمش بهار بود، ولــی موج انفـــجار
پروانه های روسری اش را پرانده بود


پرتاب ناگهانــــــــی خون روی صورتش
چندین گل شقایق کوچک نشانده بود


وقتــــی پلیس وارد این اتفاق شد
چیزی برای ثبت جنایت نمانده بود


گفتند: مرد نیمه شب با دوچرخه اش
خود را به کوچه گل مریم رسانده بود

 

می خواست اعتراف بزرگــی کند ولی
زن ماشه را دو ثانیه قبلش چکانده بود...


نوشته شده در جمعه 92/7/5ساعت 2:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک