زمزمه های یک شب سی ساله
روسری آبی قدری شبیه خودم بود ویک روسری آبی داشت شب پشت پنجره می خوابید دنیای رو به سرابی داشت امشب ستاره ی شعرمن یک دختر قشنگ خیابانی ست من بادوچشم خودم دیدم اوضاع شوم خرابی داشت من بادوچشم خودم دیدم دنیای کاغذی اش پر بود ازوصله های کبود اما یک قلب آبی آبی داشت بابابه فکرخودش بودواوهم شبیه مترسکها زنبیل روی علف پهن ویک کاسه ی لعابی داشت پرکردکاسه ی لعابی را ازسکه های پرازاندوه لرزید روی خودش خم شد دراین دقیقه که آبی داشت می خورد روی گونه یک شاعرکه لحظه لحظه عرق می کرد می گفت تف به صورت این دنیا، دنیا کجای حسابی داشت حالادلم برای یکی تنگ است شاید برای همان دختر اسمش که نشد بدانم چیست ، یک روسری آبی داشت!
قالب : پیچک |