زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

یک  روسری  سپید  بازاری  داشت 

قلبش دوسه زخم کهنه ی کاری داشت


از تک تک کوچه های ده رد می شد 

با  پنجره ها  قرار  اجباری  داشت


هر روز به آب چشمه گل می پاشید 

انگار به آب  هم  بدهکاری  داشت


حتی به   نگاه  بچه ها می خندید 

گاهی که خیال مردم آزاری داشت


در اکثر قصه های  بی بی نرگس

یک چهره ی بی گناه  تکراری داشت

بعدا که میان شهر گم شد گفتند:


نوشته شده در شنبه 92/2/21ساعت 7:38 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک