زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

تو با فره ی ایزدی آمدی ! خودت می شدی شاه اسفندیار ! 

«که گفتت برو دست رستم ببند ؟» ترا گول زد آه اسفندیار !


من آن رستمم آن که از تخت شب تن آسمان را زمین می زنم 

و خورشید را می نشانم به تخت به جای شبانگاه اسفندیار !


تو رویین تنی ساده هستی فقط ومن روح یک قوم پوشیده ام 

که پیچیده بر من چنان گردباد در این جنگ بی راه اسفندیار !


نگاهت نفهمید من کیستم و افتادی از چشم هایت زمین 

دو چشم ترا باز کردم به خویش به یک تیر جانکاه اسفندیار !


ببین روح ایران روان من است «چو ایران نباشد تن من مباد » 

و چون من نباشم ؟! سوال بدی است ز یک فکر بدخواه اسفندیار !


هیشه چو خون سیاوش ز خاک قد افرازد و شانه بالا زند

من و رخش از گردباد افق بتازیم ناگاه، اسفندیار !

........

و رستم رجز خواند و آمد ولی همان خدعه ی پیش در راه بود

سقوط زمان ناله ای تلخ که نبینم دگر آه اسفندیار !


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 4:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک