زمزمه های یک شب سی ساله
تو با فره ی ایزدی آمدی ! خودت می شدی شاه اسفندیار ! «که گفتت برو دست رستم ببند ؟» ترا گول زد آه اسفندیار ! من آن رستمم آن که از تخت شب تن آسمان را زمین می زنم و خورشید را می نشانم به تخت به جای شبانگاه اسفندیار ! تو رویین تنی ساده هستی فقط ومن روح یک قوم پوشیده ام که پیچیده بر من چنان گردباد در این جنگ بی راه اسفندیار ! نگاهت نفهمید من کیستم و افتادی از چشم هایت زمین دو چشم ترا باز کردم به خویش به یک تیر جانکاه اسفندیار ! ببین روح ایران روان من است «چو ایران نباشد تن من مباد » و چون من نباشم ؟! سوال بدی است ز یک فکر بدخواه اسفندیار ! هیشه چو خون سیاوش ز خاک قد افرازد و شانه بالا زند من و رخش از گردباد افق بتازیم ناگاه، اسفندیار ! ........ و رستم رجز خواند و آمد ولی همان خدعه ی پیش در راه بود سقوط زمان ناله ای تلخ که نبینم دگر آه اسفندیار !
قالب : پیچک |