زمزمه های یک شب سی ساله
وقتی بهشت عزّ و جلّ اختراع شد .......
حوّا که لب گشود عسل اختراع شد
در چشمهای خستهی مردی نگاه کرد
لبخند زد، و قند بدل اختراع شد
آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هالهای به دور زحل اختراع شد
حوّا بلوچ بود ولی در خلیجفارس
رقصید و در حجاز هبل اختراع شد
آدم نشسته بود ولی واژهای نداشت
نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد
آدم و سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد
«یک دست جام باده و یکدست زلف یار»
این گونه بود ها...! که بغل اختراع شد
یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش ... پنج دی ... و گسل اختراع شد.
نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت
4:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |