زمزمه های یک شب سی ساله
چونان پرنده ای که ندارد به تن پری
افــتــاده ام کــنــار خــیـابـان آخری
انگار سرنوشت مرا بد...ولـی شما
نگذر از این پرنده ی بدبخت سرسری
وقتی زمین شکافت و مامای پیر و زشت
ناف مرا بریــد بــه تــیــپا و توســـری
ایمــان جـاودانه ی اجداد خویش را
دادم به دست شیوه ی منسوخ دلبری
کردم کبــوترانــگـــی ام را فدای تو
« از هر زبان که می شنوم نامکرری»*
***
حالا که فصل کوچ رسیده است می روم
دیگر صــلاح نیست در این جا کبوتری
دیگر صــلاح نیست در این جا که بپرم
دیگر صـلاح نیست در این جا که بپری...
نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت
6:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |