زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

خش خش ، صدای باد و یک شهر برگ زرد


حجمی ز دود و نور و رقص غبار و گرد ...


ده فال حافظ و پرنده و یک قفس ...
یک صورت چروک و یک قلب پر ز درد،


در قار قار زشت کلاغان نمی شنید،
گویی کسی صدای قدمهای پیرمرد؛


از آن زمان که قامت او چون کمان خمید،
بیچاره مانده بود پریشان و دوره گرد...


در آخرین قمار پریشان زندگی ...
گویا گرفته بود حریفش دو تاس نرد،


لرزید از برودت سرمای بی کسی ،
سرما کتاب درد دلش را تمام کرد...


بر برگ برگ دفتر پاییز زندگی ...
آنجا کنار قامت بی جان پیرمرد؛


دستی نوشته بود برایش به یادگار:
"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/1/12ساعت 9:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک