زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

  • می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

  • آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد


آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست


می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند


از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است


راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو


تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست


طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود


روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست


فاصله خط عابر پیاده ندارد ، دست مرا بگیر و از آن رد کن ،


قرار دیدار ما هر نیمه شب ، خیالت که نمی گذارد بخوابم . . . !


آتش گرفتن ای غم و افروختم بس است


یک دم رها نمی کنی ام سوختم بس است


سنگین شدم ز درد و چو سنگی به در خویش


خون را چو لعل در جگر اندوختم بس است

 . . .


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 3:32 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک