زمزمه های یک شب سی ساله
حرف آخـــــر !
می گویم اینها را برای بار آخر
بانوی "بی من"ها و "شب"های مکرر
بانوی این سرگیجه ی شیرین و مسموم
دیگر نمی خواهم بمانی توی این سر !
بانو ببین فرسایش نبض تنم را
دلضربه های خامش مردی که دیگر
تا موسم باریدنش چیزی نمانده
تا ازدحام ابر های سردِ باور
بانو به عاشق بودنم می خندی اما
ای کاش می دیدی چه آتشها که در سر ...
می پرورانم ؛ می زنم آتش به هستیم
و جرعه جرعه می کُشم خود را به ساغر
می شد نباشم اینک این جایی که هستم
می شد نباشد قلب من از کینه پرپر
تنها اگر یک لحظه چشمت مال من بود
با آن همه رنگ غریب و سایه در بر
تنها اگر چشمان تو ... نه ! این زیاد است
تنها اگر نیم ِ نگاهت ؛ آی دخنر
اما نمی خواهم که این جوری بمانم
تا حد کافی بوده فکرت نفرت آور
دیگر نمی خواهم صدای من بلرزد !
وقتی که تو از دور می آیی به اینور
وقتی که می دزدی نگاهت را نمی خوام
دلضربه های من شود چندین برابر
بانو ؛ جوابم از تو تنها این سکوت است؟
باشد ؛ تمامش می کنم این بار یکســــــر
" بانوی مغرور و حســود و بی لـیاقت
دیگر نمی خواهم شما را ؛ حرف آخــر! "
قالب : پیچک |