زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

-مادر

 

پژمرد در آیینه یک گل مادر من بود

فصلی که رفت از عمر فصل آخر من بود

 

در خشکسال عشق دور افتاده ام مردم

از مهربان رودی که نصف دیگر من بود

 

از او فقط پژمردگی در خاطرم باقی ست

مثل گل خشکی که لای دفتر من بود

 

امروز سردم قطبی ام یلداییم هر چند

خورشید روزی مشتی از خاکستر من بود

 

قندیل یخ گشتم شکستم روی پای خویش

در خود شکستن گر چه دور از باور من بود

 

 

-سرشار

 

من امشب از دو بیتی از غزل از گریه سر شارم

سرم را می گذارم باز هم بر شانه ی تارم

 

پری های خیالم ناگهان در رقص می آیند

که تو شعر مجسم باز می آیی به دیدارم

 

دو زانو می نشینی روی زیر اندازی از چشمم

نگاهم می کند چشمی که عمری کرد انکارم

 

 

دل من گر چه چشم زخمی اسفندیار آخر

مگر من می توانم از نگاهت چشم بردارم

 

تو خواهی رفت و خواهم ماند با شعر و دو تار اما

به دندان پشت دستم می نویسم دوستت دارم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک