زمزمه های یک شب سی ساله
چقدر …
نه ، . . .
گیس هـای غـزل را نمی کشد دیـگر
کجاست خواهر تنـهایی غـزل ، مـادر !
کجاست آن که مرا مثل آب می پاشید
به روی بـاور گل هـای تـشنـه ی دفتـر
چقدر سبـزتر از باغبان سخن می گفت
و ریشه های مـرا می نوشت نیــلوفــر
چقـدر سال گذشت از حوالـی بـاران
نشست کوچه ولی در سکوت و خاکستر
ـ و سایه های کسل زیر بام های سیــاه
و عصر های پـر از انـتظار ، تنـها تر ، ـ
کـاش ولـی خـواب هـای رنـگی هـم
شبیه حادثه هایـی سپیـد می شـد سر
چه شدکه هرچه خدا می سرود در پائیز
به سیب های ریـا می رسیـد در آخـر
×××
کسی نمانده ، غزل ، بی پناه ، بی تردید
به دست روشن خورشید می خورد خنجر
نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت
3:22 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |