زمزمه های یک شب سی ساله

ایلشن جلاسی
انجیرزار وحشی و رویایی! این پست‌فطرتان هم‌آغوشت
آواز سکربار تو را کشتند، تو ماندی و ترانة خاموشت


تو ماندی و دو چشم تسلی‌بخش، جسمی به خاک‌مانده و نورانی
شمشیرهای آخته در قلبت، مشتی حریر سوخته تن‌پوشت


تو چون خدایگان اساطیری آرام خفته بودی و ترسایان
کفتارسا به ولوله می‌بردند آب مقدس از تن مدهوشت


اما من انتقام صدایت را یک روز می‌ستانم از این مردم
فردا دو بال نقره‌ای و بی‌وزن کم‌کم طلوع می‌کند از دوشت


آن روز تو به هیئت خورشیدی از باتلاق هاویه می‌رویی
و چشم‌های خستة من پیداست در لابه‌لای گیسوی مغشوشت


باران دوباره بذر می‌افشاند، نارنج‌های دامنه می‌رویند
دستان زخم‌خوردة آزادی فو‌ّاره می‌زنند از آغوشت


از دور می‌درخشی و می‌آیی، پروانه‌های پیرهنت در باد
ماهی بلند بسته به گیسویت، آویخته ستاره‌ای از گوشت


می‌بینمت که خفته‌ای و باران بر پوست ظریف تو می‌لغزد
سر می‌نهم دوباره به آرامی بر شانه‌های زخمی و مخدوشت


انجیرزار وحشی و رؤیایی! بر بسترت بخواب که فردا صبح
این قصه‌ها، من و همة غم‌هات، ناگاه می‌شوند فراموشت


انجیرزار وحشی و رؤیایی! این پست‌فطرتان هم‌آغوشت
آواز سکربار تو را کشتند، تو ماندی و ترانة خاموشت


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:10 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک