زمزمه های یک شب سی ساله

گمان کنم که خدا هم مرا رها کرده‌‌ست
که از تو این منِ دیوانه را جدا کرده‌ست
تو را به شادی و احساس آشنا، اما
مرا به بی‌کسی و درد مبتلا کرده‌ست
چقدر این دل بیچارة پ‍ُر از دردم
برای آمدن تو خدا‌خدا کرده‌ست
شبی کنار غزل‌ها به عکس تو گفتم:
ببخش بر دل ِ زخمی اگر خطا کرده‌ست
ببین که زخم غزل‌ها به سینه‌ام رویید
ببین که زخم دهانی دوباره واکرده‌ست
چرا یکی ز عزیزان ما نمی‌فهمد
که کنج این دل دیوانه عشق جا کرده‌ست
چقدر فاصله بین من و تو افتاده‌ست
که عشق نام عزیز تو را «شما» کرده‌ست
برای سردی دستان دختر زرتشت
دوباره آتش سرخی دلم به پا کرده‌ست
و لابه‌لای غزل‌های زخمی‌اش هر شب
به گریه شاعر غمگین‌، تو را صدا کرده‌ست
بیا عزیز دل کودکم نمی‌داند
که بادبادک او را چه‌کس هوا کرده‌ست


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک