زمزمه های یک شب سی ساله
گمان کنم که خدا هم مرا رها کردهست
که از تو این منِ دیوانه را جدا کردهست
تو را به شادی و احساس آشنا، اما
مرا به بیکسی و درد مبتلا کردهست
چقدر این دل بیچارة پُر از دردم
برای آمدن تو خداخدا کردهست
شبی کنار غزلها به عکس تو گفتم:
ببخش بر دل ِ زخمی اگر خطا کردهست
ببین که زخم غزلها به سینهام رویید
ببین که زخم دهانی دوباره واکردهست
چرا یکی ز عزیزان ما نمیفهمد
که کنج این دل دیوانه عشق جا کردهست
چقدر فاصله بین من و تو افتادهست
که عشق نام عزیز تو را «شما» کردهست
برای سردی دستان دختر زرتشت
دوباره آتش سرخی دلم به پا کردهست
و لابهلای غزلهای زخمیاش هر شب
به گریه شاعر غمگین، تو را صدا کردهست
بیا عزیز دل کودکم نمیداند
که بادبادک او را چهکس هوا کردهست
قالب : پیچک |