زمزمه های یک شب سی ساله


قصهِ‌ پاییز


انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست‌
پایان‌ داستان‌ غم‌انگیز دیگریست‌


بانگ‌ عزا به‌ پا شده‌ شاید درون‌ من‌
آغاز حکمرانی‌ چنگیز دیگریست‌


جغرافیای‌ چشم‌ من‌ امروز ابریست‌
در پیچ‌ و تاب‌ بارش‌ یکریز دیگریست‌


بین‌ من‌ و تو فاصله‌ ظلمی‌ بزرگ‌ بود
تقدیر هم‌ ستمگر خونریز دیگریست‌


وقتش‌ رسیده‌ است‌ خداحافظی‌ کنیم؟!
این‌ انتهای‌ مرگ‌ برانگیز دیگریست‌


مردم‌ در این‌ خیال‌ که‌ عاشق‌ نبوده‌ایم‌
اما حکایت‌ من‌ و تو چیز دیگریست‌
دستان‌ خالی‌ من‌ و چشمان‌ خیس‌ تو...
انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست!

ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست


بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود


خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
                 ***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب
 
تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب
 
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب
 
چقدر چشم به راهی ? چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
                     ***
بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
 
یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
 
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
 
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
 
«
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
                      ***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند
 


نوشته شده در جمعه 91/6/3ساعت 2:23 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک