زمزمه های یک شب سی ساله

یک نفر قصد دارد خودش را،وقف یک بید مجنون بسازد
دزدکانه تمام دلش را،سقف یک بید مجنون بسازد


مى زند بر سرش بى خیالى،تا کمى هم کنارم بمانى
با سکوتى که دارى همیشه،چشم هاى خودت را بخوانى


او که درگیر این درد یاغى ،توى عمرش نبوده نفهمید
ساده تر از خودش هیچ روزى،هیچ جایی ندیده نفهمید


او نفهمید و لعنت به خود کرد،کاش خود را کمى جار مى زد
طفلکى هى نفهمیدنش را، قورت مى داد و هى تار مى زد


انتظارى که همسایه اش بود،پیله مى کرد تا روز مى شد
کاش پروانه اش مى شدی با،روزهایى که نوروز مى شد


روزهایی که نوروز مى شد،تا کمى زندگى را بخندد
تا بخندد که آخر توانست پاى‌خود را به پایت ببندد


حمد و توحید مى خواند و مى گفت:«سال هشتاد باید بیاید»
وزن هر رکعتى از نمازش،صرف مى شد، بیاید،بیاید،


او نمى‌خواست روزی بیایى وقت اصلن نماند برایش
او که بهتر تو را مى‌شناسد،دوست دارد تو باشى خدایش


فرض را او بر این مى گذارد،سال هشتاد سال تو باشد
یک کمى عمر مانده برایش،همه اش مال و مال تو باشد
##
یک نفر نذر دارد خودش را وقف یک بید مجنون بسازد
او خودش دوست دارد دلش را سقف یک بید مجنون بسازد


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 2:33 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک