زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

 


خمار از جرعه های درد کردم باور خود را
اگر میخانه ام می خواست ، می بردم سر خود را


دل آهنگ پریدن داشت با یاران ، نمی دانم
قفس بگرفت ، یا من باختم بال و پر خود را


من آنشب از عروج نخلهای تشنه جا ماندم
که بر دوش عطش می برد ، هر کس پیکر خود را


قلم را گفته ام امشب سلاح و یاورم باشد
مبادا باز هم خالی گذارم سنگر خود را


چنان از واژه های سرخ لبریزم که می ترسم
به فریادی بسوزم شعرهای دیگر خود را


تمام آشیانم را چو ققنوسی بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاکستر خود را
 


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 4:1 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک