زمزمه های یک شب سی ساله
آخرین تیر ترکش است آرش ام خسته شد همین رنگ افسانه هات رفت من دودل نیستم ببین باید این بار کار ما مثل اسطوره گل کند هی نباید که دستمان شکل هربار هل کند شاعری عشق خویش را در غزل غرق می کند گفته بودم که مثنوی واقعا فرق می کند شاعری که نشسته بود با کسی کار هم نداشت رنگ چشمان لعنتیت با دلش سر به سر گذاشت چشم های غریبه اش با تو بچه محل شدند بعد این واژه های خیس توی دست اش غزل شدند بچه بازی بس است مرد، باد و طوفان گناه توست این که دریا سیاه شد اقتباس از نگاه توست با تو هستم چه فایده وقتمان را تلف کنم خاطرات گذشته را پیش چشم ات به صف کنم فرصت آتشین عشق باز از کوره در رود دست آرش بلرزد و آخری هم هدر رود این که دیگر نمی شود هی کمان را دودل کنیم آرش ام خسته تر شود...مرد هستی دوئل کنیم؟
قالب : پیچک |