زمزمه های یک شب سی ساله



 

 

اتل متل یه جایی نه شهری نه خیابون 

اونور آبادیا باغی بود و باغبون

باغبون تو قصه دختری داش با ادب

با این که بود سه ساله چادری داش مرتب

یه روزی باغبونه دخترشو صدا کرد

کنار جو نشست و آسمونو نگا کرد

شکر خدا می گفت و دخترشو می بوسید

دخترک از باباشم هی از خدا می پرسید

باغبونه گف خدا بچه ها رو دوس داره

اگه نماز بخونی هدیه برات میاره

با هم وضو گرغتن باغبون و دخترش

دختره رف بیاره جانماز و چادرش

جانمازو که پهن کرد دید لای جانمازش

یه آب نبات گذاشته خدا برا نمازش

همین جوری می گذش دختره هم که می خوند

نمازشو، بعد خدا جایزه شو می رسوند

تا این که از رادیو شنید یهو باغبون

دشمنا حمله کردناز زمین و آسمون

دس توی موهاش کشید دخترشو صدا کرد

تو آغوشش گرفت و بازم خدا خدا کرد

گفت که باید بمونه پیش بی بی یه مدت

تا خودشم بجنگه با دشمنا با قدرت

با رفتن باغبون نماز می خوند دخترک

خدا ولی نمی داد نه نقل و نه لواشک

دختره با خودش گف خدا دیگه بده بد

همین جوری خوابش برد باباشو دید صدا زد

به جای بیل تو دستش یه پرچم و تفنگ بود

لباساشم یه جوری خیلی خیلی قشنگ بود

باغبونه بغل کرد دخترو نازش می کرد

اشکاشو پاک می کرد و اونو نوازش می کرد

می گف خدا که بد نیس مهربونه مهربون

جایزه هات پیشمه نمازتو باز بخون

با صدای موذن دخترک از خواب پرید

انگاری از آسمون صدای بابا شنید

جانمازو که وا کرد دید لای جانمازش

یه آب نبات گذاشته خدا برای نازش

چن ماهی داش می گذشت دختره دید یه آقا

به بی بی داد یه بسته گف بوده خواست خدا

باغبون تو قصه تا حالا بر نگشته

هدیه دخترک رو  خدا ولی گذاشته

 


نوشته شده در جمعه 91/4/9ساعت 7:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک