زمزمه های یک شب سی ساله
مادرم پنجره را دوست نداشت... با وجودی که بهار از همین پنجره میآمد و مهمان دل ما میشد مادرم پنجره را دوست نداشت.. با وجودی که همین پنجره بود که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد مادرم میترسید... که لحاف نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود یا که وقتی باران میبارد گوشه قالی ما تر بشود هر زمستان سرما روی پیشانی مادر خطی از غم میکاشت پنجره شیشه نداشت.. .
نوشته شده در چهارشنبه 91/3/24ساعت
7:44 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |