زمزمه های یک شب سی ساله
تمام هستی من کفشهای کوچک بود تمام زندگیام آفتاب و میخک بود تمام حنجرهها لانهی چکاوک بود هنوز قصهی آن پشت بام یادم هست که آشیانه خوشبختی دو لک لک بود هنوز خاطرهی مشقهای کودکیام که صفحه صفحهی آن سهم بادبادک بود کسل کنندهترین هدیهها عروسک بود زمان کودکی من دریچههای شهود اگر چه بسته ولی لااقل مشبک بود در آن اصالت یکدست، آن صداقت محض جهان خلاصهای از لحظههای کوچک بود شما شبیه به آدم بزرگها هستید ولی شبیه خودش بود، آن که کودک بود
کودکی
گلوی سبز گیاهان و شاخ و برگ صدا
برای کودکی از نسل کنجکاویها
نوشته شده در چهارشنبه 91/3/17ساعت
7:28 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |