زمزمه های یک شب سی ساله

انقدر بهار چسبیده به تنم  

 که نمی شود از شناسنامه ات گلی چید 

و لای کتاب پنهان کرد

می دانی که دل من انقدر هم بزرگ نیست

که ترا پس بزند

@@@@@@@@@@

آنها مرا هم تازیانه زدند

گفتند مبادا

بوزد از دهانت کلمه ای که جهان را عاشق کند

@@@@@@@

برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم

خودم را قسمت کردم تو را سهم رویا هایم کردم

انصاف نبود توکه میدانستی به چه اشتیاقی

خودم را قسمت می کنم پس چرا

زودتر از تکه تکه شدنم جوابم نکردی

خیلی دیر بود خیلی دیر

@@@@@@@

یکبار به خواب دیدم   که بیگانه ایم

بیدار شدم یافتم ک همه عزیزان همیم

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 9:48 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک