زمزمه های یک شب سی ساله
ببینم تا کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد که دستان مرا تا اوجها برد مرا از دور با چشمش صدا کرد ببینم تا چه کس رنگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد ببینم تا کدامین مهربانی غبار غم ز رویایم تکان داد اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیبایی ات را می شناسم صدای موج روحت را ستاره دل دریا یی ات رامی شناسم ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسیم کردم ز تو نور امید موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم هم اینکه لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر را کشیدم ولی نقاشی من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم دل نقاشی ام تصویر در یاست چرا تصویر یک رویا نباشم چرا رنگ غروبی سرخ باشم چرا چون آبی دریا نباشم اگر چه گشت شعرم بس درازا ولی نقاشی ام را قاب کردم سحر شد خاطراتم نیز رفتند
قالب : پیچک |