زمزمه های یک شب سی ساله
چرا به فهم من نرسیدی کلید شعرم را به اعتبار تو زیر سر نهادم تا در انتهای هسته ای تلخ دریچه بگشایم و کتاب تکامل جهان را در خواب راکد چشمانم بخیسانم چرا به فهم من نرسیدی ماه حلبی شب افروخته ام را تا می زند و کودک گیلاس در گوشه ی دلم می چرخد چرا به فهم من نرسیدی با محاق میخکی سفید می آیم کنارت می نشینم از صدای روشنت نخی بر میدارم تکه ای خورشید به لب رودم می دوزم چرا به فهم من نرسیدی لیموئی بیدار از بوی سیاره ای خنک می افتد روی دستم می نشیند پیچک حسم را شانه می زند و از بافت چوبی چشمانم آویزان می شود آخر چرا چرا به فهم من نرسیدی
نوشته شده در شنبه 91/3/6ساعت
3:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |