زمزمه های یک شب سی ساله

دام فصلها

ستاره بی تو نمی خندید

ستاره خواب تو را می دید

ستاره دست تو را می گرفت و می رقصید

ستاره یار تو بود

و در تراکم زنجیرها

کنار تو بود

از آنزمان که زمان آمد

و صحبت از بت آیینه در میان آمد

تو از ستاره جدا ماندی

و مثل زنجره در دام فصلها ماندی

دلم برای تو می سوخت

دلم برای سکوتی که در صدای تو بود

دلم برای غروبی که پا به پای تو بود

دلم برای شکستی که انتهای تو بود

تو مانده ای و اتاقی که با تو بیگانه ست

تو مانده و گناه

تو مانده و غروری که از ستاره تهی ست

تو مانده ای و شبی ترسناک

سرد سیاه

دلم برای تو می سوزد

 

 


نوشته شده در جمعه 91/2/29ساعت 1:30 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک