زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

مثل یک جوانه

یک ضریح آشنا پرز آب حوض

ماهیان سرخ سرخ شور لحظه های ناب

کفتران بی نشان شور و شادی و صفا

می وزد میان صحن عطر ساده ی دعا

صبحدم نشسته بود توی حوض روی آب

در هوای خوب صبح زیر چتر آفتاب

دختری میان صحن زیر گنبد کبود

چادرش به رنگ روز دختری که ساده بود

چهره اش پر از امید سینه اش پر از بهار

پر ز شعر و قصه بود قصه های بی شمار

حرفهای ساده داشت قلب مهربان او

گفت با امام خود ای امام راستگو

آمدم به دیدنت ای امید بی درنگ

تو مرا صدا بزن به بهانه ای قشنگ

چشمهای من پر از اشک شوق دیدن است

دستهای خسته ام در پی رسیدن است

مثل یک جوانه کن دست خسته ی مرا

نذر یک پرنده کن بال بسته ی مرا


نوشته شده در جمعه 91/2/29ساعت 1:27 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک