زمزمه های یک شب سی ساله
کمند شهید زارعی افتاد دل من به کمندی چه کمندی ای وای به صیدی که ببندی و نبندی بشکفتن و پژمردن من با دهن توست وابسته با این است بخندی و نخندی دکتر شریعتی نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیا ر مشتاقم که از خاک گلو یم سو تکی سازد گلو یم سو تکی با شد به دست طفلکی گستاخ و بازی گوش و او یکریز و پی در پی دم گرم خمو شش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدینسان بشکند دایم سکوت مرگبارمرا سیب روح انگیز مطیع تولد قصه ی من سیب بود گندم من این حکایت را سالها ست شنیده ام گندم آغاز من بود و بهشت فاصله ای که سیب و گندم از من جدایش کرد و اکنون گریه ی حواست و طعنه ی آدم
قالب : پیچک |