زمزمه های یک شب سی ساله
هرگز من سنگ که نیستم فراموش کنم آرام بایستم فراموش کنم خندیدنمان میرود از یاد ولی من با تو گریستن فراموش کنم سیمین بانو دوباره میسازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش ستون به سقف تو میزنم اگر چه با استخوان خویش من دلم گرفت کی به کاروان سرای بین راه میرسیم مثل آنکه جاده جاودانه است بر مدار خاکی زمین کی به انتهای آب میرسیم محبت برای آموزش کلا غ ها الفبای محبت را از کبوتران آموختم و اکنون روی آشیانه ی کلا غ ها نوشته ام محبت تنها درسی است که به معلم نیاز ندارد
نوشته شده در سه شنبه 91/2/26ساعت
6:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |