زمزمه های یک شب سی ساله
-مادر پژمرد در آیینه یک گل مادر من بود فصلی که رفت از عمر فصل آخر من بود در خشکسال عشق دور افتاده ام مردم از مهربان رودی که نصف دیگر من بود از او فقط پژمردگی در خاطرم باقی ست مثل گل خشکی که لای دفتر من بود امروز سردم قطبی ام یلداییم هر چند خورشید روزی مشتی از خاکستر من بود قندیل یخ گشتم شکستم روی پای خویش در خود شکستن گر چه دور از باور من بود
نوشته شده در دوشنبه 91/2/25ساعت
7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |