زمزمه های یک شب سی ساله
یک برکه نوشته دارم و عکس تو بر آن افتاده ماهم می دانم تمام نقش هایم بر آب است - اصلا رفته بودم نان بگیرم چشمم به تو افتاد دلم پیش تو ماند پا گیر شدم خانه تان کجاست صفم گم شد - با لبخندت طعنه مزن روزی نگاه معصومی چشمان ترا هم گناه کار می کند با لبخندش
نه درختی ست که در سایه اش بیاساید آهوی تن خسته از گریز و بر شاخه اش کبوتری خنیا گر پرواز و نه من که سالهاست بیابانگرد جادوی توام اینک جهان نقطه ایست در دشت ناممکن - در تنگ ترین مجال پر می شوید در ثانیه ی محال پر می شوید با هیئت قو سپید می آید عشق در خاطره ای زلال پر میشوید
قالب : پیچک |