زمزمه های یک شب سی ساله
می پسندی نباید چشمهایت را ببندی ببین شعری که گفتم می پسندی اگر خوب است پس تقدیم چشمت که شاید لحظه ای با آن بخندی یلدایی چند در حسرت جاه و تب دنیا یی تو بنده ی پول و اسیر غم فردایی تو زندگی خوردن خوابیدن و چاپیدن نیست تا به کی چله نشین شب یلدایی تو عمری ست زمانه در عذاب من و توست گرمای زمین از التهاب منو توست آن قصه که کهنگی ندارد هر گز سوگند به عشق انتخاب من و توست -اگر.... اگر خدا لبخند نمی زد جهان سبز نمی شد و اگر تو نمی خندیدی چگونه می توانستم حرف بزنم ؟ -پاره ی خورشید دستهایت دو پاره خورشیدند و شب مهتابی و روشن تصویر مبهمی از سایه روشن اندام توست که در چادری سیاه پیچیده است
قالب : پیچک |