زمزمه های یک شب سی ساله
این قدر تنها عطش بود و آبی گوارا من از کوه می آمدم او هم از کوه به خلوت نشستیم و شستیم تنها چراغی نمی سوخت در خلوت ما و مانند گلهای وحشی شکفتیم و شب بود ما نیز خفتیم دو چشم از افق وام کردیم و تن را وطن نام کردیم و آنگاه با خویش گفتیم اگر نیمه تو و یا من به تقدیر یا هر چه یک تن نمی شد من و تو نه اینجا نه آنجا دگر ما نبودیم و اینقدر تنها نبودی حرف دل دل از سنگ غمش بشکسته بهتر به خوناب جگر بنشسته بهتر کسی حرف دل ما را نفهمید کتاب سینه ی ما بسته بهتر فریاد دلم در سینه پر پر میزند باز به دیوار قفس سر می زند باز در دل را به روی کس نبستم چه کس پشت دلم در می زند باز از سفره ی خویش خورده ام دلشادم پا روی گلیم هیچ کس ننهادم چون گشتم و یکرنگ ندیدم ناچار چون سایه به دنبال خودم افتادم تنها سپیده سر زده وقت اذونه می شینم پای سجاده تو خونه می گم درد دلم را با خدا چون غم تنهایی رو تنها می دونه
قالب : پیچک |