زمزمه های یک شب سی ساله
خواب نهنگ دریا تا چند خاموشی دریا من پیر شدم نمی توانم دید دل مردگی تو را دلم خون شد خون در دل پاره پاره ام پوسید در خانه ی ما شعر مرگت را خواندند ستاره های خون آشام دریا بس کن نمی توانم دید این مرغ خرابه گرد را بر بام می خواند وه وه چه شوم می خواند دریا مرده ست موجها پیرند شاعر شعری شکفته بر لب مرد خنجرها در غلاف می میرند خنجرها در غلاف بیدارند می خوانم و مرغ شوم می خواند بیدار تویی بخواب خنجرها چون آینه ها اسیر زنگارند دریا نفسی بار اما آه دریا دشتی ست پر ز خاکستر از هر موجش چون لاشه ای ناگاه صد کرکس پیر می گشاید پر شعر خواب نهنگ افسانه ست وآن وعده که سیل و ابسالی بود از خواب نهنگ دیدن دریا تعبیر معبران بیگا نه ست آیینه ی هول ای شبها یل از عشق اگر نمی توانم گفت چون مرغ خرابه گرد این دریا از مرگ مگر نمی توانم گفت +
قالب : پیچک |