زمزمه های یک شب سی ساله

 

زبانم را نمی فهمی

تو خطم را نمی خوانی

چنان بیگانه ای حتی

که نامم را نمی دانی

تو آنقدر گیج و گنگی

در پلیدی های این غربت

که بیداری و قلب عاشق ما را نمی بینی

دل تو رفته در خواب و

خیالت مست این رویا

سراسیمه رهایی در پی

پس کوچه های سرد این دنیا

نگاه خسته ی ما را نمی بینی
شتاب ثانیه ها را نمی بینی

امید و آرزوهای ز هم بگسستهء فردای دنیا را نمی بینی

من از بیگانگی های عجیب و پوچ این ملت ندارم انتظاری

از این ماتم که همچون من تو هم

غربت نشینی و زبانم را نمی فهمی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/2/18ساعت 3:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک