زمزمه های یک شب سی ساله
قطب یخزده
رد شد شبیه رهگذری باد، از درخت
آرام سیبِ کوچکی افتاد از درخت
افتاد پیشِ پای تو، با اشتیاق گفت:
ای روستای شعر تو آباد از درخت،
امسال عشق سهم مرا داد از بهار
آیا بهار سهم ترا داد، از درخت؟
امشب دلم شبیه همان سیب تازه است
سیبی که چید حضرت فرهاد از درخت
کی میشود که سیب غریبِ نگاه من
با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت
چشمان مهربان تو پرباد از بهار
همواره رهگذار تو پرباد از درخت
امروز آمدی که خداحافظی کنی
آرام سیب کوچکی افتاد از درخت!
اطلسیهای نگاه شاعری پژمرد
باد آمد، خندهاش را چید، با خود برد
آسمان غمگینترین شعر خودش را خواند
آسمان سنگینترین بغض خودش را خورد
باغ در آشوب طوفان از شکفتن ماند
تا گسست از هم تمام شاخههای تُرد
شاعری در های و هوی شهر تنها زیست
شاعری در های و هوی شهر تنها مُرد
صبح فردا، زیر پای عابران در باد
برگهای دفتر شعری ورق میخورد
تحقیر میشدم، که تو قدّ جهان شدی
با روح بغض کرده من مهربان شدی
سرما گرفته بود دو دست مرا که تو
در این دو قطب یخزده آتشفشان شدی
و من تمام وسعت خود را دعا شدم
شاید تو مستجاب شوی، ناگهان، شدی!
روح مرا سکون غریبی گرفته بود
دریا شدی و باد شدی، بادبان شدی
تسخیر کرده بود مرا دستهای خاک
تو آمدی و بال مرا آسمان شدی
چیزی نداشتم همه از دست رفته بود
اما برای من تو زمین و زمان شدی
O
فرقی نمیکند که بهم میرسیم یا...
در سینهام برای ابد جاودان شدی
قاصدمخصوص
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را می بوسم
گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
***
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !
گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-
بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
عشق جنون مدارا
گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همین جا و همین دور و بری
ماه می تابد و انگار تویی می خندی
باد می آید و انگار تویی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اینجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از یخ و برفاب ولنجک اثری
باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آید و می آورد از من خبری
خبری تازه که نه یک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری
خبر اینقدر قدیمی ست که هر پیر زنی
خبر اینقدر بدیهی ست که هر کور و کری
می تواند که به یاد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری
عشق بزرگ
و اعتراف قشنگ ست اگر چه با تاخیر
پرنده بودم اما پرندهای دلگیر
پرنده بودم اما هوای باغ زمین
از آسمان بلندم کشیده بود به زیر
پرنده بودم اما پرندهای بیپر
پرنده بودم آری ولی علیل و اسیر
*
چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد
که خط گمشدهام را بیاوری به مسیر
و آمدی و مرا زین خرابه پر دادی
به سمت باز افقهای روشن تقدیر
***
میان این من حال و تو ای من پیشین
تفاوتی است اساسی، قبول کن بپذیر
گذشت آنچه میان من و تو بود گذشت
ترا ندیده گرفتم، مرا ندیده بگیر
به راز عشق بزرگی وقوف یافتهام
مرا مجاب نمیکرد عشقهای حقیر
پرندهام اینک یک پرنده آزاد
پرندهام آری یک پرنده ...
سفر
دلم گرفته خدا را بگو چه کار کنم
غروب می وزد از چارسو چه کار کنم
گرفتم اینکه دل از خانه خودم کندم
به آن دو پنجره روبرو چه کار کنم *
به آن دریچه سبزی که صبحها لب او
شکفته می شد با گفتگو چه کار کنم
تمام این همه فانوس نیمه روشن هیچ
به آن چراغ فروزان - به او - چه کار کنم
شکسته های دل خسته را کجا ببرم
به درد این سر پر های و هو چه کار کنم
به فرض هم که فراموش می شود همه چیز
به نعش یک دل بی آرزو چه کار کنم
اگرچه با دل خون نیز می شود خندید **
ولی به بغض غریب گلو چه کار کنم
زمان زمانه ننگین مرد سالاریست
پدر،برادر،دایی ،عمو چه کار کنم
نه! من چکار به سالاری شما دارم
دلم گرفته فلانی بگو چه کار کنم
قالب : پیچک |