زمزمه های یک شب سی ساله
چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن
بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است بیا که زخم زبان های دوستان کاری است به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس برای منتظران چاره نیست ناچاری است به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است چه قاب ها و چه تندیس های زرینی گرفته ایم به نامت که کنج انباری است! نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداری است نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
ما را به یک کلاف به یک نان فروختند ما را فروختند و چه ارزان فروختند اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها ما را چقدر مفت به شیطان فروختند ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا بازاریان مومن ایران فروختند یک عده خویش را پس پشت کتاب ها یک عده هم کنار خیابان فروختند بازار مرده است ولی مومنین چه خوب هم دین فروختند هم ایمان فروختند بازاریان چرب زبان دغل به ما بوزینه را به قیمت انسان فروختند وارونه شد قواعد دنیا مترسکان جالیز را به مزرعه داران فروختند! چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون تو را آیینه ها در بینهایت چشم در راهاند زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت 1 الا ای جمعهی سرخی که رنگ عید نوروزی چه طرفی بستهای از حکمرانی روی این قلیان
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام همین خوش است همین حال خواب و بیداری خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم همان درخت تناور همان که مورچه ها تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم ببین به ریش من دل شکسته می خندند اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
بگذار که این باغ درش گم شده باشد جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ باغ شب من کاش درش بسته بماند بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ آن روز تو را یافتم افتاده و تنها پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را بیا بیا که برای سرودن بیتی به هر تپش که نفس تازه می کند باری کنون که آخر پیری نمانده دندانی بخند ای لب خونین لب ترک خورده به تو خواهم رسید آیا؟ به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است"
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من
که سروها همه بودند کشته مرده ی من
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من
چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من
به دستگیری جالیز آب برده ی من
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من!
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم
چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم
من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم
من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم
در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم
من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم
ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم
دلم شکسته هوای انار کرده دلم.
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"
درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریههای ابر می ساید
از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید
*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...
قالب : پیچک |